Friday, December 31, 2004

دايره آخر

من فكر ميكنم آدمها چند تا دايره دور خودشان دارند با شعاعهاي متفاوت .من هم اين دايره ها را دارم.دايره بزرگها ديواره هاي نرمي دارند و واسه همين آدمهاي زيادي مي توانند توش وارد بشوند.اما دايره آخري :خيلي سخته مثل سنگ ،تيز ترين مته ها هم نميتوانند راهي بهش باز كنند وشعاعش هم خيلي كم است گاهي حس ميكنم فقط قلبم توش جاشده وخودمم هم كامل توي ان دايره نيستم !اونوقت با اين كوچكي و سختي چطور يك آدم ديگر رامي توانم توش جا بدهم ؟؟فكر كنم واسه همين است كه تنها هستم

Friday, December 24, 2004

شال گردن

چند سالي ميشد كه دلم يك شال گردن شيري رنگ بلند با ريشه هاي بلند ميخواست .چون مامان دستش درد ميكرد هيچ وقت حرفش را نزدم خيلي وقت بود سپرده بودم كه يك بافنده برايم پيدا كنند كه پيدا نشد.هفته پيش جمعه يكهو تصميم گرفتم و بابا رفتيم كاموا خريديم .بيشترش را مامان بافت خيلي با ذوق چون چندين سال بود كه ديگر اينكار را نميكرد.فردا صبح با شال جديدم ميروم سر كار.يكربع پيش خودم ريشه هايش را وصل كردم

Friday, December 17, 2004

مامان

ديروز مريم زنگ زد.يك سالي ميشد كه با هم تلفني صحبت نكرده بوديم.از پنجم دبستان تا به حال با هم دوستيم دوست خيلي نزديك .او تهران زندگي نمي كند براي همين 4 سال ميشود كه نديدمش.تلفن كه زد ذوق مرگ!شدم كلي حرف زديم و خنديديم ،گفت معلم رياضي شده يك شاگرد دارد هم شكل و هم اسم من كه مدام با ديدنش ياد من ميافتد.بين صحبتهاي ما از آنطرف صداي قشنگ دوتا كوچولو ميآمد كه يكيشون مدام ميگفت مامان ..و ان يكي هم صداي قم قم قمري از خودش در ميآوردومن هم ذوق ميكردم .يكدفعه مريم زد زير خنده گفت پسرم داره كل دسته كليد راليس ميزند.الان كه قورتش بده و دوتايي خنديديم.آو هم با لحن مهرباني گفت پسرم بيا كليد را بده به مامان .حس كردم يك مامان واقعي شده.
بعد كلي از دوستهاي قدبميمون حرف زديم واو از زندگي و شوهرش گفت هنوز هم به شوهرش ميگفت امير آقا! آخر سر ازش پرسيدم مريم چه شكلي شدي ؟ خنديد گفت يك خورده آب رفته زير پوستم .تو دلم گفتم پس ديگه يك مامان واقعي شدي.

Saturday, December 11, 2004

غرور

امروز باز دوباره ترسيدم
اين واقعه از بچگي تا حالا با من بوده است. وقتي بر ميگردم و دفتر خاطرات قديميم را ورق ميزنم ميبينم كه جابه جا نوشتم كه من ترسيدم از اينكه اينقدر با بقيه فرق دارم.هميشه توي يك موضوعاتي ميرسم به اينجا كه خدايا چرا من با اين آدمهايي كه دور و برم هستند اينقدر فرق دارم؟.آن وقت است كه خيلي ميترسم.راستش با اينكه ميترسم وفكر ميكنم شايد راهش آن است كه بقيه ميروند اما هيچ وقت از ته دلم آرزو نكردم مثل آنها بشوم .
فكر كنم چون خيلي مغرورم

Wednesday, December 08, 2004

دوست غريب من

من يك دوست عجيب دارم.شايد كلمه عجيب خيلي مناسب نباشه چون من اكثر دوستهايم آدمهاي عجيبي هستند.شايد كلمه غريب مناسبتر باشد.
اين دوست من عادتهاي خاصي دارد عادت دارد به من هميشه كتاب كادو بدهد آن هم هميشه چند تا كتاب با هم و نه يكي. هميشه كتابها را توي كاغذ رنگي بسته بندي ميكند.و نه كاغذ كادو و كاملا به سبك خودش.
دوست من وقتي حرف ميزند خيلي باحوصله و شمرده حرف ميزند جوري كه گاهي وقتها آدم حوصله اش سر ميرود دلش ميخواهدهولش بدهدتا زود برسدبه ته جمله تا خيالش راحت شود . هميشه چند تا كلمه اصيل فارسي يا عربي توي حرفهاش پيدا ميكني كه يا بايد معنيش را ازش بپرسي يا بايد به روي خودت نياوري و بعد بروي تو لغتنامه و معنيش را پيدا كني. هزار تا كتاب فلسفه خوانده .هزار تا هم فيلم ديده .از يك موضوع كوچك برات شروع ميكند و ساعتها ميتواند برات حرف بزند و آخر سر ميبيني كه چطوربه يك جاي ديگر رسيده اي كه خيلي از جاي اول دور بودهاست ولي تو اين گذر را نفهميدي!!هميشه عادت داره آخر جدي ترين حرفهاي دنيا هم يك جوك تعريف كند.
بعضي وقتها فقط دوست داردكه باهاش باشي حتي اگر هيچ حرفي هم براي گفتن نداشته باشي كه فقط حس كند كه كسي كنارش هست .من هيچ وقت نتوانستم اينكار را انجام دهم به نظرم عجيب و بيمعني است . به همين خاطر اغلب از دستم دلخور ميشود
اين دوست من عاشق است .عاشق يك دختري كه فقط تو خيالش وجود دارد.اما اين دوست من دنبال واقعيش روي زمين ميگردد. اغلب اوقات گرفته است وكم ميخند د.
براي اينكه مدل زميني خيالش را پيدا كند هر هفته ميرود يك جايي زيارت چندين سال ميشود كه اين كاررا تكرار ميكند. يك جور خاصي مومن است خيلي با حوصله است و صبور .من هيچ وقت جرات نكردم كه به او بگويم خيال با واقعيت فرق دارد .گاهي اوقات از اين مدل مومنانه اش لجم ميگيرد و گاهي اوقات هم بهش ايمان مي آورم.
راه رفتن عجيبي دارد.بعضي وقتهاچنان بي رغبت راه ميرود كه انگارپاهاش روي زمين كشيده ميشود اينجور مواقع آدم احساس ميكند كسي مجبورش كرده راه برود ولي بعضي وقتها قدمهاش اينقدر بلند ميشود كه بايد بهش گفت كه: يواش !
اما دستهاش هميشه يك جورند: مهربان.البته بعضي وقتها ميلرزند و من تا حالا نفهميدم براي چه؟
با اينكه ظاهر قويي دارد ولي خيلي حساس است .از چيزهاي ميرنجد كه در تصور من هم نمي آيد!
چيزهاي را احساس ميكند يا خواب ميبيند كه اغلب درست از آب در ميايد ومن را ميترساند.
هر وقت باهاش رفتار بدي دارم صبورانه ميگذرد و اين باعث ميشود مدام عذاب وجدان داشته باشم.
ميدانم با اين همه توضيحات هم هيچ چيز در موردش دستگيرتون نشده ، براي همين گفتم كه آدم غريبي است
من و اين دوستم خيلي وقتها با هم درگيريم راستش خودمان هم تا حالا نفهميديم براي چي؟از هم كه دور ميشويم ناراحتيم و به هم نزديك هم كه ميشويم ناراحتيم.اغلب اوقات فكر ميكنم ما فقط در يك نقطه به تعادل ميرسيم ما چندين سال است كه داريم سعي ميكنيم اين نقطه را پيدا كنيم