Tuesday, November 30, 2004

وبلاگ من

اين وبلاگم براي من شده مثل بچه هاي كوچولو براي مامانشون كه وقتي هم خوابند مي ايند بالاي سرشون ونگاهشون ميكنند واز خواب كوچولوشون هم لذت ميبرند.راستش من هرشب مي آيم سراغ وبلاگم با اينك خيلي وقتها مي دانم كسي نظر جديدي برايم نگذاشته است . خيلي وقتها از اول نوشته ها را دوره ميكنم راستش را بخواهيد من اينجا را خيلي دوست دارم.ميدانم نوشته هام خيلي خوب نيستند ولي من حس يك مامان را دارم كه عاشق بچه اش است حتي اگر عقب مانده و معلول باشد .

Sunday, November 28, 2004

اكليل

وقتي بچه بودم تعريفم از زيبايي و دختر خوشگل مربوط به آدمهايي بود كه توي كارتونها ميديدم
.چشمهاي رنگي، موهاي طلايي بلند و صورت سفيد. با اين تفاسير اصلا خودم را دختر خوشگلي نميدانستم چون من برعكس سبزه و مشكي بودم.يكي از آرزوهام اين بود كه يكهو موطلايي و خوشگل بشوم مثل جوجه اردك زشت كه قو شد.
يكي از آرزو هايم اين بود كه موهايم تا كمرم بلند بشود .يكي از آرزوهاي ديگرم اين بود كه مثل دخترهاي تو كارتونها و فيلمها لباسهاي باشكوه با دامنهاي خيلي بلند پف دار و دنباله دار كه يقه هاي باز دارند بپوشم و كلاههاي بزرگ پر دار روي سرم بگذارم با كفشهاي پاشنه بلند (به قول خودم تق تقي) .
يك آرزوي خنده دار هم داشتم اينكه به صورتم اكليل بزنم كه برق بزند!

Wednesday, November 24, 2004

تاكسي

از وقتيكه قيافه ام از حالت بچگي خارج شدو به قول معروف خانم شدم،هميشه تو تاكسي نشستن يك معضل بزرگ بوده البته يك چند سالي هست كه آقايون مودب شدند و به آدم نمي چسبند! ولي به هر حال توي اون لحظات كه تو صف ايستادي هميشه بايد آرزو كني كه كاش اين يارو بغل دست من نيافتد و...
ديروزسر گاندي تو تاكسي منتظر آخرين نفر بوديم كه يك اقاوارد شد در يك لحظه،مثل مسابقات كشتي كج كل وزنش را انداخت روي من كه بتواند با دست راست در تاكسي را ببندد.ديگه غرغر من به خودم شروع شد:اين ها شعور ندارند ،چشمت كور ماشين ميخريدي ،اين مردها كي آدم ميشوند و.....
همين طور كه جلو ميرفتيم با اينكه سعي ميكردم نگاهش نكنم متوجه ميشدم كه اون آقا بطرز عجيبي دستهايش را پيچانده و صندلي جلو را به شدت فشار ميدهد و سعي ميكند كاري كند كه من نفهميدم ميخواهد به من نزديك شود يا دور و من هم محض احتياط حسابي خودم را جمع كردم.
سر يك كوچه مسافر دست راست من خواست كه پياده شود اول اون آقا كه جلوي در بود بايد پياده ميشد،اين فرصتي بود كه من بتوانم به وضوح ببينمش
وقتي پياده شدديدم ،پاهاش به هم پيچيده بود و دستهاش هم و بدنش كلا بي يك سمت منحرف بود. او معلول حركتي بود دوباره كه خواستيم سوار شويم با لكنت شديدي گفت :للل ططط فا شمما ،من زوودتتر پيياده ميشوم.

Monday, November 22, 2004

؟!

خيلي اتفاق جالبي افتاده .خيلي
اين همه سال كه از همه پنهانش
كردم گمشده بود بعد يكباره وقتي اينجا نوشتم كه دنبال عسق قديميم ميگردم يكباره پيدا ش شد.منصفانه اش اينه كه پيداش كردم چون واقعا خواستم كه پيدا بشه.
.اينها خيلي مهم وهيجان انگيز نيست چيزي كه خيلي جالب اينه كه او حتي من را به ياد هم نمي آورد! اونوقتها فكر ميكردم او به اندازه اي كه من بهش فكر ميكنم وحتما! خيلي بيشتر به من فكر كرده و حتما! من تنها خاطره مهم زندگيش هستم كه هيچ وقت ازيادش
نميرود.و فكر ميكردم اگر بفهمم من را فراموش كرده حتما خيلي غصه دار ميشوم ، ميشكنم و....ولي وقتي گفت اسمتون آشناست قيافتون هم كمي.....،
من نيمساعت فقط خنديدم

Tuesday, November 09, 2004

عشق

من چند سال قبل يك نفر را گم كردم .دقيقش را بخواهيد 6 سال قبل .
پيدا كردنش هيجان انگيزه فقط همين .چون چيزي كه آن آدم به من داد هميشه با من است.
در واقع او امكان تجربه يك حس فوق العاده را به من داد كه خيلي به خود او ربطي نداشت ؟!!چه حسي ؟
عشق!
من نميدانم عاشق خودش بودم يا عاشق عشقش به هر حال عاشقي بود.
حالا برايم جالب است كه ببينمش ،كه چه شكلي شده ؟ كه واقعا كي بود ،راستش اسمش را هم درست نمي دانستم؟!
حالا واقعا چطوري ميشه يك نفر را پيدا كرد؟

عطر

ميز توالت من هميشه خيلي شلوغه با اينكه زياد اهل آرايش كردن نيستم اما هميشه پراست.بيشتر از همه هم عطر البته خيلي هاش هم خالي است.من عاشق عطر هستم البته عطر خوشبو .چند تا عطر دارم كه كادوئي ،بوهاشان را دوست ندارم.حتي يك بار هم استفادهشان نكردم اما عطرهايي كه دوستشون دارم..من عادت دارم تو موقعيت هاي مختلف زندگيم از عطرهاي خاصي استفاده كنم اينجوري هر وقت بخواهم ياد يك خاطره اي بيافتم مي روم سراغ عطر مربوطه و همه چيز به شكل اوليه اش تو ذهنم زنده ميشود براي همين من هميشه شيشه عطزهام را براي مرور خاطراتم نگه ميدارم. مامان هميشه سرم غر ميزد كه چرا شيشه خالي نگه ميداري.بلاخره رفتم يك ميز توالت جديد خريدم اين يكي يك كشو بزرگ زيرش داره .شيشه خالي عطرهامو گذاشتم تو كشو.موقع چيدن عطرهام توكشو يكي يكي شيشه ها را بو ميكردم وياد خاطرههاي مختلفم ميافتادم:تولد پانيسال چهارم دبيرستان ،سال دوم دانشگاه،4 آبان سال سوم دانشگاه، ،عروسي شيما......البته بعضيهاش ديگه بويي نداشت اونها رو ريختم دور .حالا يك كشو خاطره خوشبو دارم

Tuesday, November 02, 2004

شب قدر

من فقط خواستم بگوييم كه من نمي دانم كه آيا واقعا فرشته ها امشب ميايند روي زمين و واقعا نميدانم كه ا خدا سرنوشت آدمها را امشب ميخواهد" تقرير" كند وآيا واقعا يك شب از يك سال ارزشش بيشتر است اينها رافقط شنيدم
فقط ميخواهم بگوييم كه من به تجربه آدمها از ماورئ و ادراكشون اعتقاد دارم پس اگر يك وقتي يك شبي يك آدمي يك حس متعالي داشته حتما راست بوده و حتما اين حس تكرار شدني است چون او هم آدم بوده مثل خودمان اما فكر كنم من هم بايد دنبال شب تقدير خودم بگرد م كه به يقين با شب قدر او فرق داره هم روزش هم شكلش هم احساسش هم تو صيفاتش.شايد هم اصلا يك شب نباشه هر لحظه باشه