Wednesday, October 26, 2005

شانه های من

وقتی خیلی بچه بودم بی بی میگفت همیشه دو تا فرشته رو شانه های ما نشسته اند .سمت راستی مدام کارهای خوب را یادداشت میکند و سمت چپی کارهای بد را.حمام که میرفتم فکر میکردم حتما خیس میشوند و میرند با لای آسمون و از اونجا کارهای من را مینویسند. همیشه دلم میخواست ببینمشان که آیا شکل فرشته های کارتونها خوشگل وبالدارند یا نه؟!
آن وقتهاخوشم میامد که یقه بلوزم را به سمت شانه ها یم پایین بکشم گردنم را تا ته یچرخونم و روی شانه هامو لیس بزنم. یه جوری شور بود. فکر میکردم حتما فرشته ها از اینکه جاشون را تفی کردم بدشان میآید
نمیدانم بعد از این همه سال یکهو دیشب چه جوری یادشان افتادم .مدتهای مدید بود فراموششان کرده بودم شاید آنها هم من را.

Monday, October 24, 2005

شیرین

ژیوو میگه عاشقش نیست.
اما هست. مگه عاشقی چه شکلیه؟!
وقتی بی انصافانه حتی به تلفنهایش هم جواب نمیدهد بازهم میگوید"خیلی آدم شیرینی است مثل شکلات" و چشمهاش از خاطره این شیرینی برق میزند.