Saturday, October 30, 2004

دستها

دستهاي آدمها براي من خيلي مهم اند.يعني راستش تا به قيافه يكي نگاه ميكنم بعد رود ميروم سراغ دستهايش خصوصا اگر قيافه اش برايم جالب باشه .در مورد آقايان هم بيشتر اتفاق ميآفتد.به نظرم دستهاي آدمها خيلي مهم هستند و عجيب و خيلي رازناك هستند.
مثلا رئيس من(خيلي از اين لفظ رئيس" من " بدم مي آيد ولي خوب چون شما نميشناسيدش مجبورم انجوري معرفيش كنم)دستهايش هميشه زخمي است.من نمي دونم با اينكه ما كارهايمان فقط كامپيوتري است و تر وتميييز چرا دستهاش مثل كارگرهاي ساختماني زخمياست. يعلاوه انگشتهاي كوچك وكج وكوله اي داره در واقع با ديدن دستهاش هيچ حس خوشايندي بهت دست نميدهد .خيلي شبيه شخصيت خودش.
البته بگوييم كه من دستهاي آقايوني كه مثل دستهاي خانمها تر وتمييزوسفيداست و ناخنهاي مرتبط دارند هم اصلا خوشم نميآيد.
خيلي وقتها در مورد آدمهايي كه به دلم مينشنننداين تست دست شناسي !!( اينكار كه با ديدن اونهاا حدس بزنم دستهاشون چه شكلي و چه حسي به من مي دهد) بصورت خودكار تو ذهنم انجام ميشود.بيشتر وقتها درست از آب در مياد خب يك وقتهايي هم..
مثلا بار اولي كه يكي از همكارهايم را ديدم به خاطر اينكه دختر خيلي مهربون و خوشگل و قدبلندي بود حدس زدم دستهاي قشنگي دارد اما تا دستهايش را ديدم ياد طاووس افتادم،انگشتهاي كوتاه كه به زور ناخنهاي بيش از حد بلند قابل تحمل شده بود.اولش كلي خورد توي ذوقم.ولي بعد به نظرم دستهاي مهربوني رسيد.
راستش نميدونم اين حس آدمهاست كه تو دستهاشون هم وجود دارد و من ميفهمم يا حس من نسبت به آدمها كه
كه به دستهاشون نسبت مي دهم
!

Sunday, October 17, 2004

خيلي ساده

ميدانيد!آدم هرجور كه خودش فكر ميكنه همان جور هم اتفاق ميافتد.من قبلها تصورم از ازدواج همان شاهزاده عاشق با اسب سفيد بود تخيلات والت ديسني فكر ميكردم آدمها طبق پروسه پيچيده و پر كشمكشي از هم خوششان ميآيد. براي همين هم هركس جلو ميآمد .همين جوري بود عاشق و ...بعد هم همه چيز پيچيده و رمانتيك و كش دار و طولاني ميشد شبيه قصه ها و البته من از اين قصه ها لذت يبردم چون شبيه خيالم بود.با اون كه هنوز هم مثل دختر بچه هاي 12 ساله اون تخيلات را دوست دارم و هراز گاهي سراغشون هم ميروم اما ديگر فكر ميكنم عاشقي و ازدواج دو تا مقوله متفاوت است(منظورم مطلقا جدا نيست).واسه همين هم حالا يك جورديگربرايم پيش ميآيد
چند روز قبل يك نفر خيلي ساده در عرض 10 دقيقه حرفش را زد: من را يكي دو بار ديده بود،گفت از من خوشش آمده ميخواهد من را
بشناسد،اگر هم بعد از يك مدت هركدام نخواستيم تمام ! دقيقا همين جملات!خيلي ساده!من هم گفتم يك كم خودت را توضيح بده كه اگرشرايط كلي ات را قبول ندارم الكي هردوتايمان سر كار نباشيم اون هم گفت .خيلي راحت.بعد من هم ديدم شرايط من را ندارد ،گفتم معذرت ميخواهم و او هم قبول كرد خيلي ساده!10-15 دقيقيه بعد من كل ماجرا يادم رفت .الان هم اگر نميخواستم بنويسمش،مرورش نميكردم

Thursday, October 14, 2004

man va gheseham

من از بچگي عادت دارم وقتي يك رمان ميخوانم كه خيلي جذبم ميكند، خودم را بگذارم جاي نقش اول اون بخصوص كه نقش اول زن باشه.از همان اول كه كتابهاي شاه و شاهزاده وپري ميخواندم تا حالا ..مثلا كلاس چهارم كه بودم جين اير را خواندم فكر كنم يكي دو ماه جين اير بودم و عاشق آقاي روچستر.بعد هميشه هم دوست داشتم اون صحنه هاي رومانتيك را كه ابراز عشق در ان اتفاق مي افتاد را چند بار بخوانم .:يك مدت طولاني هم جودي ابت بودم ،ان موقع خاطرات روزانه ام را مينوشتم كاملا به سبك جودي و با امضا براي بابا لنگ داراز خيالي خودم. ، گاهي هم نقش اول نبودم اما توي همان فضا با آنها زندگي ميكردم بعضي وقتها هم قصه داستان را عوض ميكردم و شبها كه ميخواستم بخوابم ،ان را از اول به دلخواه خودم تعريف ميكردم.از خيلي خيلي قبل عادت دارم كه قصه بسازم البته فقط تو كله ام. هيچ وقت جايي ننوشتمشان. چند هفته ژيش هم يك قصه خواندم :عادت ميكنيم از زويا پيرزاد.خيلي به من چسبيد دوباره قدرت تخيلم را كه چندين سال بود من را جاي كسي نكذاشته بود به راه انداخت.البته اين بار دو سه روز بيشتر طول نكشيد.ديگه از من گذشته كه بخواهم دو –سه ماه جاي كس ديگري باشم.

Friday, October 01, 2004

مهموني

امروز با همه دوستهام خونه فرزانه اينا بودم.اينها دوستهاي دوران دانشگاهم هستند12-13 نفريم كه هنوز هم با هم دوستيم ام.ورودي ما16 تا دختر داشت كه با 3-4 تا تلفات ،بقيمون هنوز ادامه ميديم يه جوراي انگار
به هم چسبيديم! كه خيلي خوبه!
من اين جمعهامونو خيلي دوست دارم با اينكه هميشه مثل همه ولي دوستش دارم.اول يك ساعت همه با هم حرف ميزنن كه كي كجاست و كارش عوض كرده يا نه و حال خاله خانباجي هم را مي پرسند بعد يه آهنگ بدون رنگ ميزاريم (اين معضل هميشگي ماست كه آهنگ رقص نداريم)بعد كه يه خورده خودمونو تكون داديم غر ميزنيم كه بابا داريوش ميذاشتي بهتر بود بعد ميريم سراغ نهار و مرور خاطرات دانشگاه و غيبت چند تا آدم ثابت بعد دسر و عصر هم 3و4 تا آژانس و كي كيو ميرسونه و تمام
جديدا هر وقت دور هم جمع ميشيم فال قهوه ميگيريم يكي از بچه ها ميگيره اولين بار همين جوري يه دفعه گر فت واسه مسخره بازي حالا ديگه موضوع جدي شده . خلاصه كه به من گفته ميري خارج .نمي دونم اين فالها چه گيري دارن كه يا آدم شوهر بدهند يا بفرستنت اون ور آب! به نظر شايد جمع شدن 12-13 تا دختر 27-28 ساله دور هم كسل كننده بياد ولي به همه ما كلي خوش ميگذره و جديدا هم كه اين فال به تفريحاتمون اضافه شده.تازه تصميم گرفتيم واسه اينكه بيشتر خوش بگذره اون فال گير معروفه (بيگي) را هم دعوت كنيم!!