Monday, February 26, 2007

خاطرات حیاط خلوتی

ته حیاط خلوت دوتا کارتن خیلی بزرگ بود پر از کتاب, مال زمان دانشجویی بابا و دایی.بیشترش مال دایی بود .به زور جازده بودند زیر قفسه بندی .جوری که انگار اول این دوتا کارتن را گذاشتند بعد حیاط خلوت را قفسه بندی کرده اند .کناره کارتن ها تاپایین پاره شده بود بس که به زور از توش کتاب کشیده بدم بیرون.خوره کتاب بودم .آن دوتا کارتن مال آدم بزرگها بود وبه درد بچه ها نمیخورد واسه همین هم من مدام توی حیاط خلوت بودم.!هشت سالم که بود گوژپشت نتردام.عشق هرگز نمیمیرد دایی جان ناپلئون, سه قطره خون ,سنگ صبور, پدر مادر ما متهمیم ,مصاحبه با تاریخ ,در ویتنام همیشه باران نمیبارد و....خیلیهای دیگر را خواندم
توی بعضی از این قصه ها بلاخره میرسید به قسمتی که زوج قصه شروع میکردند به ابراز عشق. من زود و تند این قسمتها را میخواندم که مبادا کسی سربرسد و من رادر حال خواندن جملات ممنوعه ببیند. آخر ان وقتها فکر میکردم تنها دلیل اینکه آدم بزرگها میگویند این کتابها بدرد بچه نمیخورد همین جملات است!واین منصفانه نبود که بخاطر یک جمله از خواندن کل کتاب محروم شوم.البته همیشه بعد از تمام شدن کتاب در فرصت مناسب قسمتهای سریع خوانده شده را مرور میکردم!
بعضی از کتابها را نمیفهمیدم بخصوص شعرهای فروغ را .به نظرم سخت بود وبا هیچ آهنگی نمیشد آن را خواند! یک بارهم با مریم دوستم به یکی از شعرهای شاملو تا میتوانستیم خندیدیم چون بجای نفت نوشته بود نف. از اینکه غلط دیکته به این بزرگی از شاملو گرفته بودم ذوق زده بودم وسرکیف . البته آنموقع نمی دانستم که او کی بوده فقط ازاینکه آدم بزرگها اسمش را میبردند و کتابهاش توی کارتن بود معلوم بود که آدم معروفی است .

همه کتابهای مهدی سهیلی مال داییی بود.شعرهاش راحت بود وآهنگ داشت .کنار همه شعرهای عاشقانه چیزی نوشته شده بود که با صرار خودکار روش خط کشیده شده بود. توی بعضی صفحات هم با تیغ آن حروف در آورده شده بود .توی یکی از ظهر های تابستان این راز را فهمیدم! هرکاری به ذهنم میرسید کردم که آن حروف را بخوانم: ورقها را جلوی نور گرفتم ,بالا و پایینش کردم نشد که نشد.مطمئن بودم که آنها حروف اول اسم زن داییم نیست چون اگر بود که نباید اینطور محوش میکردند! آنموقع عاشقی به نظرم مثل یک راز بود که هیچ کس نباید از آن سردرمیآورد ولی من راز دایی را فهمیده بودم .گاهی از خودم خجالت میکشیدم که چرا سعی کردم بعد دوباره یادم میرفت و هر دفعه که برای پیدا کردن یک کتاب جدید به حیاط خلوت می رفتم دوباره شانسم را امتحان میکردم,ولی هیچ وقت نتوانستم آن حروف را بخوانم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home