Wednesday, November 23, 2005

سی سالگی

نمیدانم بقیه آدمها شب تولدشان چه جوری هستند و چه کار میکنند فقط میدانم که.امشب شب تولدم است ومن خیلی غمگینم ,خیلی زیاد
. من یادم نمیاید که به دنیا آمدن دردناک بود یا نه ولی امشب پر از دردم.نمی دانم چه جور دردی است .مثل درد قد کشیدن است.درد بزرگ شدن.درد کنده شدن.
کاش خدا یک قانونی وضع میکرد که همه آدمها شب تولد سی سالگیشان حق داشته باشند که یک آرزو بکنند و فردا صبح آرزوی برآورده شده شان را ببینند.آنوقت حتما آرزو میکردم که فردا یک یلدای شجاع از خواب بیدار شود.آنقدر شجاع که خودش را همانجوری که هست بپذیرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home