Wednesday, February 23, 2005

باغ من

يك باغي پايين خيابان ماست كه من عاشقش بودم .پر از درختهاي تو هم تو هم كه پيچك دورشان پيچيده شده بود شبيه باغهاي دست ساز نبود كه درختها مثل بچه مدرسه ايها پشت سر هم صف ميكشند خيلي وحشي و طبيعي شبيه جنگلهاي واقعي . هميشه سر و صداي گنجشكها ازلابلاي درختها به گوش ميرسيد.به نظرم خيلي رازناك وغريب بود براي همين بهش ميگفتم باغ من .جلوي باغ كه ميرسيدي هواي خنك و مرطوب ميخورد تو صورتت هميشه تا بهش ميرسيدم يك نفس عميق ميكشيدم جوري كه تا عمق ريه هام يخ ميكرد و سرفه ام ميگرفت . هواش حالم را خوب ميكرد دور باغ حصار بود كسي نمي توانست توش برود.به نظر ميرسيدخيلي بزرگ و تو در تو باشد.امروز بعد از مدتها از جلوش رد شدم حصارش را برداشته بودند درختهاش را به صف كرده بودند و مثل پسر بچه ها سرهاشان را هم از ته زده بودند ته.باغ كاملا ديده ميشد و هيچ چيز عجيبي ديگر وجود نداشت فقط يك باغ خيلي كوچك بود .يك تابلو هم جلوي باغ گذاشته بودند.:پارك محلي

Monday, February 14, 2005

دلتنگي

چند وقتي ميشود كه نتوانستم بنويسم يعني كلماتم به نوشتن در نميآيند. وقتي خيلي تو كله ام درگيرم اينجوري ميشوم. با اينكه خيلي دلم براي نوشتن ،و براي وبلاگم تنگ شده بوداما نميتوانستم بنويسم توي اين مدت مدام ميامدم اينجا به انتظار معجزه اي كه شايد كلمات جاري شوند ولي نميشدند .امشب دوباره دلتنگ شدم آمدم اينجا، اين بار حس كردم انگاردلم.نه براي نوشتن تنگ شده ونه براي وبلاگ. دلم براي خودم تنگ شده واسه يلدا.