Sunday, March 20, 2005

ماهي قرمز

من هميشه به ماهي قرمزها زياد فكر ميكنم نه فقط نزديكهاي سال نو خيلي وقتهاي ديگر سال هم يادشان ميافتم .در واقع نوع ارتباطشان با ماآدمها برايم جالب است اين متن زيررا پارسال شايد هم پيرارسال در موردشان نوشتم :
ماهی قرمزهای کوچولو خیلی دلم براشون میسوزه
تو یه فصلی یه وقتی که سرحال ایم و شاد دنبال لباس نو میدویم و سلمونی یهو پیداشون میشه .هزارتا شونو میریزن تو یه تشت قرمز .طفلی ها جا ندارن جم بخورن.حتی نفس هم کم میارن .اون وقت هنوز با هم آشنا نشده یه تور هر چند لحظه یه بار میآد و یکیشونو می بره.آدمها که عقلشون به چشمشونه اول چاق و چله ها وبال دارا رو میبرن و اون لاغر ها میمونه واسه روزهای آخر واسه آدم تنبلها.
بعدش اون ماهی ها هر کدوم تکی تکی تو یه تنگ .دور از هم غصه دارن .اما آدما کلی شادن که یه چیزه قرمز وسط یه سفره تکون میخوره .
ماهی قرمز نمیدونه که تازه روز های خوبشه.الان مدام میان سراغش یه بچه دستشو میکنه تو آب یکی خورده پفک براش مریزه یکی رو تنگش ضرب میگیره یکی زود زود آبشو عوض میکنه خلاصه دورش شلوغه .از شیشه تنگ یه عالمه سبزی میبینه ومدام عکس خودشو تو آینه نگاه میکنه بعضی وقتها هم برق یه چیز طلایی چشماشو قلقلک میده.
اما چند روز بعد دیگه خبری از سبزه و عکس و قلقلک نیست هفته به هفته یادشون میره سراغش بیان چه برسه به خورده پفک و ضرب روی تنگ ..
دیگه آبش کدر میشه چون یادشون میره عوضش کنن باز مثه اون وقتها که تو تشت قرمز بود با هزارتا مثه خودش نفسش کم میآد.یه روز صبح هم که باد میکنه و رو آب وامیسه و تموم

البته الان ديگه اصلا غمگينانه به دنيا نگاه نميكنم اما هنوز هم نفهميدم ماهي قرمزها تو دنياي ما آدمها چه كار ميكنند.

Saturday, March 05, 2005

بهار

من اين روزهاي قبل از عيد را خيلي دوست دارم من را ياد جواني هايم مياندازد (هروقت اين را ميگويم صداي همه در ميايد مگر چند سالته)ومن باز اصرار دارم كه با شيطوني هميشه و همه جا اين را بگوييم .بگذريم..
ياد دانشگاه ميافتم وقتي باغچه هاش را تازه ميكاشتند بوي كود با بوي گلها قاطي ميشد .
.ياد خانه قبلي مان ميافتم. وقتي بچه بودم عاشق گل بنفشه بودم ،بابا يك تپه مانند توي باغچه براي من درست كرده بود بهارها پر بنفشه اش ميكرديم .
ياد خريدهاي عيد بچگي ام ميافتم. من عاشق لباس قرمز بودم بايد حتما كفشهايم هم قرمز ميبود.يكبار جوراب شلواري قرمز اندازم پيدا نشد همش سفيد بود من دروغي گفتم كه همان جوراب شلواري قرمزه اندازم است و برام خريدند. يادم ميايد ان عيد مدام داشتم جوراب شلواريم را بالا ميكشيدم.
و ياد خيلي چيزهاي ديگه ميافتم كه با همشون ته دلم يك خوشي عجيب پيدا ميشود. .