Sunday, October 08, 2006

سینما

من ,خودم وتنهایی زندگی مسالمت آمیز خودخواهانه ای دارند .واضح است که مسالمت آمیز و خودخواهانه ترکیب ناجوری هستند اما.خوشبختانه تنها چیزهای ناجور دنیا نیستند.
خودم ؛من را عاشقانه دوست دارد..همیشه با من موافق است سلایق و ,ایده های من را همیشه قبول دارد و مدام ازشان تعریف میکند با من هیچ وقت مشکلی ندارد.مدام به من یادآوری میکند که من متفاوت و غیر قابل دسترس است .من هم خودم را دوست دارد سالهلست که با هم بوده اند باهم خندیده اند و با هم گریه کرده اند.
اما من مدتی است که از خودم خسته شده است نه اینکه بخواهد خودم را تنها بگذارد نه !فقط دلش میخواهد یک آدم دیگر را هم دوست داشته باشد خارج از این مثلث سه گانه ! یک آدم جدید با یک قصه جدید با آرزوهای جدید .من فکر میکند دیگر قصه های خودم تکراری شده اند. ولی خودم نمی گذارد .هزار تا بهانه و دلیل میاورد, حتی گاهی گریه میکند که هیچکس مثل او عاشق من نیست و کسی جز او لیاقت دوستی با من را ندارد. وقتی آدمهای جدید شروع میکنند به خواندن قصه هاشان خودم درست مثل بچه های تخس صدایش را بلند و بلند تر میکند,گاهی حتی قصه های قدیمیش را فریاد میکشد آنقدربلند که من قصه های جدید را نمی شنود.آدمهای جدید وقتی حس میکنند قصه هاشان شنیده نمی شود خسته میشوند و می روند.آن وقت من از دست خودم عصبانی میشود با او قهر میکند و می رود سراغ تنهایی.
تنهایی دوست خوبی است قصه ای ندارد که بلند بخواند فقط همراه است با من .همیشه و همه جا .
آخرین بارمن وتنهایی با هم به سینما رفتند.