Wednesday, April 27, 2005

خيال

من از بچگي هايم آرزو داشتم با يك پسر قد بلند ازدواج كنم .شايد خيليها نداند اما اغلب دختر بچه ها يك مرد خيالي تو كله شان دارند كه تا بزرگيها هم با آنهاست مال من هميشه قد بلند بود.يك جوري كه سر من ميرسيد به شانه هاش.تو دوره هاي مختلف سني ، ،ما باهم بزرگ ميشديم اخلاق و رفتارهامون عوض ميشد اما هميشه قد بلندتر از من بود
حالا كه بزرگ شدم هم هنوزآن آدم قد بلند تو خيالم هست.گاهي از خودم خجالت ميكشم كه اينقدر احمقانه در مورد ايده آل ا م فكر ميكنم .حتي از اينكه اين موضوع را اينجا نوشتم هم پشيمان شدم چنند بار جمله هاي قبل را نوشتم و پاك كردم اما خب ديگه اين منم !اينقدرها هم كه خودم را قبول دارم فرهيخته!نيستم.شايد هم هنوز اينقدر كه خودم فكر ميكنم بزرگ نشده ام.

Tuesday, April 05, 2005

فرشته

پسر فرزانه دنيا آمد.
من كف پاي بچه كوچولوها را خيلي دوست دارم.اول كه به يك كوچولو ميرسم زود پتو وملافه هاش را ميزنم كنارو پاهاش را نگاه ميكنم خيلي نرم است.و خيلي كوچولو.
من نميدانم چرا دستهاشان را مدام مشت ميكنند بچه كوچولو ها را موقعي كه با مشت يك انگشتم را ميگيرند خيلي دوست دارم حس فوق العاده اي دارد.هيچ وقت نفهميدم چرا الكي ميخندند،انگار با يكي توآسمان حرف ميزنند.بهش ميخنندند ،برايش ذوق ميكنند.
وقتي نگاهش ميكردم حس ميكردم يك موجود متفاوت است كه با من خيلي فرق داردما انگارهمين بچه ها نيستيم كه بزرگ شده ايم. انگاريك موجودات ديگري هستند غير از ما آدمها. اينقدر پاكند كه من اصلا يادم نمياد كي اينجوري بوده ام .