Sunday, October 17, 2004

خيلي ساده

ميدانيد!آدم هرجور كه خودش فكر ميكنه همان جور هم اتفاق ميافتد.من قبلها تصورم از ازدواج همان شاهزاده عاشق با اسب سفيد بود تخيلات والت ديسني فكر ميكردم آدمها طبق پروسه پيچيده و پر كشمكشي از هم خوششان ميآيد. براي همين هم هركس جلو ميآمد .همين جوري بود عاشق و ...بعد هم همه چيز پيچيده و رمانتيك و كش دار و طولاني ميشد شبيه قصه ها و البته من از اين قصه ها لذت يبردم چون شبيه خيالم بود.با اون كه هنوز هم مثل دختر بچه هاي 12 ساله اون تخيلات را دوست دارم و هراز گاهي سراغشون هم ميروم اما ديگر فكر ميكنم عاشقي و ازدواج دو تا مقوله متفاوت است(منظورم مطلقا جدا نيست).واسه همين هم حالا يك جورديگربرايم پيش ميآيد
چند روز قبل يك نفر خيلي ساده در عرض 10 دقيقه حرفش را زد: من را يكي دو بار ديده بود،گفت از من خوشش آمده ميخواهد من را
بشناسد،اگر هم بعد از يك مدت هركدام نخواستيم تمام ! دقيقا همين جملات!خيلي ساده!من هم گفتم يك كم خودت را توضيح بده كه اگرشرايط كلي ات را قبول ندارم الكي هردوتايمان سر كار نباشيم اون هم گفت .خيلي راحت.بعد من هم ديدم شرايط من را ندارد ،گفتم معذرت ميخواهم و او هم قبول كرد خيلي ساده!10-15 دقيقيه بعد من كل ماجرا يادم رفت .الان هم اگر نميخواستم بنويسمش،مرورش نميكردم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home