Wednesday, November 24, 2004

تاكسي

از وقتيكه قيافه ام از حالت بچگي خارج شدو به قول معروف خانم شدم،هميشه تو تاكسي نشستن يك معضل بزرگ بوده البته يك چند سالي هست كه آقايون مودب شدند و به آدم نمي چسبند! ولي به هر حال توي اون لحظات كه تو صف ايستادي هميشه بايد آرزو كني كه كاش اين يارو بغل دست من نيافتد و...
ديروزسر گاندي تو تاكسي منتظر آخرين نفر بوديم كه يك اقاوارد شد در يك لحظه،مثل مسابقات كشتي كج كل وزنش را انداخت روي من كه بتواند با دست راست در تاكسي را ببندد.ديگه غرغر من به خودم شروع شد:اين ها شعور ندارند ،چشمت كور ماشين ميخريدي ،اين مردها كي آدم ميشوند و.....
همين طور كه جلو ميرفتيم با اينكه سعي ميكردم نگاهش نكنم متوجه ميشدم كه اون آقا بطرز عجيبي دستهايش را پيچانده و صندلي جلو را به شدت فشار ميدهد و سعي ميكند كاري كند كه من نفهميدم ميخواهد به من نزديك شود يا دور و من هم محض احتياط حسابي خودم را جمع كردم.
سر يك كوچه مسافر دست راست من خواست كه پياده شود اول اون آقا كه جلوي در بود بايد پياده ميشد،اين فرصتي بود كه من بتوانم به وضوح ببينمش
وقتي پياده شدديدم ،پاهاش به هم پيچيده بود و دستهاش هم و بدنش كلا بي يك سمت منحرف بود. او معلول حركتي بود دوباره كه خواستيم سوار شويم با لكنت شديدي گفت :للل ططط فا شمما ،من زوودتتر پيياده ميشوم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home