مامان
ديروز مريم زنگ زد.يك سالي ميشد كه با هم تلفني صحبت نكرده بوديم.از پنجم دبستان تا به حال با هم دوستيم دوست خيلي نزديك .او تهران زندگي نمي كند براي همين 4 سال ميشود كه نديدمش.تلفن كه زد ذوق مرگ!شدم كلي حرف زديم و خنديديم ،گفت معلم رياضي شده يك شاگرد دارد هم شكل و هم اسم من كه مدام با ديدنش ياد من ميافتد.بين صحبتهاي ما از آنطرف صداي قشنگ دوتا كوچولو ميآمد كه يكيشون مدام ميگفت مامان ..و ان يكي هم صداي قم قم قمري از خودش در ميآوردومن هم ذوق ميكردم .يكدفعه مريم زد زير خنده گفت پسرم داره كل دسته كليد راليس ميزند.الان كه قورتش بده و دوتايي خنديديم.آو هم با لحن مهرباني گفت پسرم بيا كليد را بده به مامان .حس كردم يك مامان واقعي شده.
بعد كلي از دوستهاي قدبميمون حرف زديم واو از زندگي و شوهرش گفت هنوز هم به شوهرش ميگفت امير آقا! آخر سر ازش پرسيدم مريم چه شكلي شدي ؟ خنديد گفت يك خورده آب رفته زير پوستم .تو دلم گفتم پس ديگه يك مامان واقعي شدي.
بعد كلي از دوستهاي قدبميمون حرف زديم واو از زندگي و شوهرش گفت هنوز هم به شوهرش ميگفت امير آقا! آخر سر ازش پرسيدم مريم چه شكلي شدي ؟ خنديد گفت يك خورده آب رفته زير پوستم .تو دلم گفتم پس ديگه يك مامان واقعي شدي.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home